گردش با کتاب
قبلآ در مورد کتابخوانی نوشته بودم که چقدر لذتبخشه. ولی کتاب خواندن در فضای آزاد، تا حالا تجربه اش کردید؟
روز اول
کار داشتم باید به مغازه دوست موبایل فروشم سر میزدم. کیف دوشیم با کتابی که شب گذشته شروع کردم، برداشتم. حدسم درست بود مغازه نبود، شاگردش بود. مجبور شدم بعداً برم.
رفتم فضای سبز اون نزدیکی نشستم. یک گوشه زیر سایه درختها، فکرم درگیر بود. کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده نوشته روزبه معین، زل زدم بهش. نمیدونستم بخونم یا نه. حس عجیبی داشتم، راستش ذهنم درگیر بود. با صاحبخانه گرام به مشکل خورده بودم داشت سر برگردوندن پول رهن بازی در میاورد. و یک سری وسایل که امانت دستش بود، داغون کرده.
چند تلفن زدم و قرار شد ظهر برم؛ که هر چند درست نشد و این داستان ادامه دارد.
اما دلیلی که این حرفا گفته شد درد و دل نبود، بلکه از تاثیر آروم شدن موقع خوندن کتاب بکم. بیاید اینطوری بگم نیاز به رها شدن از همه فکر و خیالها داشتم و برای من راه فرار، کتاب بود.
کتاب را باز کردم و شروع کردم به ادامه غرق شدن در داستان نویسنده جوان. فضای داستان دلانگیز بود، راحت ارتباط برقرار می کردی. در حین لذت بردن از کتاب بودم که صدایی من را از دنیای نویسنده بیرون آورد، صدای دختری بود که با انرژی تمام فریاد زد « سلام عشقم ». صندلی کناری بود، لبخندی زدم و شروع به ادامه دادن کردم.
گرم داستان بودم که متوجه نگاه پر تعجب یک نفر شده بودم. یک جوری با تعجب نگاه می کرد که یک لحظه شک کردم که چه کار اشتباهی انجام میدم که اینقدر باعث تعجب شده.
ولی در کل لذت بردم از کتاب خوندن در پارک و شنیدن صدای لذت و شادی نفراتی که میومدن و میرفتن؛ زمینه دلانگیزی برای کتاب خوندن شده بود.
قهوهی سرد آقای نویسنده به پایان رسید.
روز دوم
کتاب ناطور دشت سلینجر انتخاب این دفعهام برای مطالعه بود. وقتی میخواستم بیام بیرون دوستم گفت بریم اهدای خون؟ گفتم بریم.
وقتی اهدای خون تموم شد به دلیل اینکه ساعت سه قرار داشتم تا یکی دیگه از دوستانم را در پارک ملت ببینم، با مترو به سمت پارک ملت حرکت کردم و طبق برنامه صبح دو ساعت زودتر رسیدم.
یک سایه پیدا کردم و روی صندلی نشستهام. ظهر بود و پارک زیاد شلوغ نبود ولی با همین حال میزهای شطرنج در دیدم بود و چند نفری بازی می کردن.
شروع به خواندن ناطور دشت کردم، جذبم کرد و این یعنی تا کتاب به پایان نرسه، کتاب پایین گذاشته نمیشد. ولی متاسفانه قرار نبود اینطور بشه به اول فصل پنجم که رسیدم، دوستم پیام داد نزدیکه و من مجبور شدم دیگه ادامه ندم.
بعد مدتها دوستم را دیدم و دلانگیز بود و بعد از دو ساعتی صحبت کردن در مورد کار و برنامهها از همدیگه جدا شدیم. خیلی دوست داشتم به بقیه کتاب بپردازم و بخونمش ولی کار داشتم و امکان پذیر نبود.
مسیر کوتاهی با مترو برگشتم و بعد ترجیح دادم پیاده روی بکنم و لذت ببرم. برنامه این بود به مغازه دوستم برم. تا اینکه مابین مسیر یک نفر در حال فروختن کتاب بود که چشم گرام به اسم صادق هدایت منور شد و برق زد. در مورد نثر غنی و قلم خوب صادق زیاد شنیده بودم برای همین بعد کمی چونه زنی بلاخره هشت جلد موجود از آثار هدایت را خریدم که به شرح زیر هستند:
- علویه خانم
- زنده بگور
- حاجی آقا
- بوف کور
- سه قطره خون
- وغ وغ ساهاب
- توپ مُرواری
- سگ ولگرد
بی صبرانه منتظر تموم کردن ناطور دشت هستم تا یکی از آثار صادق هدایت را شروع کنم و این تازه شروع ماجرا از پایان سفر دو روزه من به مشهد بود.
پس نویس اول: قبل از شروع نوشته عنوان « کتابخوانی در هوای آزاد » را انتخاب کردم ولی در نیمه به « گردش با کتاب » تغییر کرد.
پس نویس دوم: روز اول در فضای سبز مدرس بودم و کمی از نوشته آنجا و بعداً در خانه دوستم تکمیل شد.
نوشته روز دوم حین انتظار برای اتوبوس نوشته شد و چند خط آخر داخل اتوبوس قبل از حرکت.
به همین علت اینبار بیشتر چشم پوشی بکنید و خورده نگیرید. مثلاً سفر برای حل مشکل با صاحبخانه گرام و خرید چند کتاب بود نه این کارا.
پس نویس سوم: در هر لحظه کتاب بخوانید و از آن لذت ببرید.
∗ خوشحال میشوم مرا در شبکههای اجتماعی نیز دنبال کنید:
یوتیوب | ویرگول | کانال تلگرام | اینستاگرام
دیدگاهتان را بنویسید